{گناهکار}❌❤️ pat4:
ارسلان:فمیمیدی
دیانا:چشم،رفتم داخل با نیکا مشغول کار شدیم
نیکا«دیانا واقعا ارسلان هیچی بهت نگفت،
دیانا:نهه
نیکا:خب،اع اونجا رم گردگیری کن
دیانا:باشع،نیکا زنگ در و دارن میزنن
نیکا:اها،بچه ها،عسلل،سمأ،کجایین ؟زنگ در و میزنن
عسل:از طبقه بالا اومد پایین ،چیه،خب مگه تو مردی نما کارایی که وظیفه مون بود انجام دادیم ،چش نداری ببینی نشستیم،اه
نیکا:ایشش،دیانا،من میرم ،
دیانا: باشع،
نیکا:رفتم پایین اووو،باید این همه راه برم ،در باز کردم ،سلام
شایان:سلام،ارسلان هست
نیکا:بدنم شروع کرد به لرزیدن ،ها.نع.یع.نی اره.چیزه
شایان:نترس ،نمیخورمت
نیکا:بب .ف.رمایید تو ،
شایان:رفتم داخل میدونستم ارسلان نیستش،الان فقط خوبی بود،
نیکا:آقا شایان
شایان:برگشتم نیکارو چسبوندم ,به یکی از درخت ها که زیاد آشکار نباشه،
نیکا:ولممم،کنید .خ.اه..ش میکنمـ
شایان:تو به این خوشگلی نمیخوای یه بوس به من بدی،
نیکا:آقا شایان ارباب باشما حرف زد، ممن.دیدم محکم لبامو چسبید، با دست بهش ضربه میزدم،
دیانا:نیکا نیومد،از پنجره یه نگاه کردم،نیستکه،اع،اونه شایان چی میگه وای خدایا نیکاااا،اومدم نه،باید با..ید
نیکا:ولم ده،از خودم دورش کردم ،شایان کاریی که باز دیدم لبامو چسبید،،،،،،،
ارسلان:شایاننننننننننن،
دیانا:تو حیاط بودم داشتم میرسیدم به نیکا که ارسلان از در اومد
نیکا:با دیدن ،ارباب دلم خوش شدو هول دادم،
شایان،برگشتم،به آقا ارسلان،پسر عموی من،
ارسلان:از گردنش گرفتم ،من بهتتت هشدار دادم شایان،هشداررررر
دیانا:رفتم ،نیکار و بغل کردم و آوردم پیش خودم ،نیکا خوبی ،عزیزم
نیکا،ار..ه.ار.س.لان.چجوری اوم.د
دیانا:من زنگ زدم از نصفه را برگشت،
ارسلان:میفهمی چیکار میکنی
شایان باشع ،اگه نیکا رو نمیدی پس یه چیزی میخوام در عوضش
ارسلان:با حرص گفتم،بگووپ
شایان:دست اشارمو بردم نشونه اون دختر دیانا،لونم نازه چطوره
ارسلان: نکاه کردم دیدم دستش سمت دیانا هست از تو مث یه آتیش بودم با چشم که ازش آتیش میبارید به شایان نکاه میکردم
دیانا؛م.نن.م.نه نه من نمیخوام ،ارباب خواهش میکنم🥺
بچه ها،ساعت 6سه تا پارت میزارم
دیانا:چشم،رفتم داخل با نیکا مشغول کار شدیم
نیکا«دیانا واقعا ارسلان هیچی بهت نگفت،
دیانا:نهه
نیکا:خب،اع اونجا رم گردگیری کن
دیانا:باشع،نیکا زنگ در و دارن میزنن
نیکا:اها،بچه ها،عسلل،سمأ،کجایین ؟زنگ در و میزنن
عسل:از طبقه بالا اومد پایین ،چیه،خب مگه تو مردی نما کارایی که وظیفه مون بود انجام دادیم ،چش نداری ببینی نشستیم،اه
نیکا:ایشش،دیانا،من میرم ،
دیانا: باشع،
نیکا:رفتم پایین اووو،باید این همه راه برم ،در باز کردم ،سلام
شایان:سلام،ارسلان هست
نیکا:بدنم شروع کرد به لرزیدن ،ها.نع.یع.نی اره.چیزه
شایان:نترس ،نمیخورمت
نیکا:بب .ف.رمایید تو ،
شایان:رفتم داخل میدونستم ارسلان نیستش،الان فقط خوبی بود،
نیکا:آقا شایان
شایان:برگشتم نیکارو چسبوندم ,به یکی از درخت ها که زیاد آشکار نباشه،
نیکا:ولممم،کنید .خ.اه..ش میکنمـ
شایان:تو به این خوشگلی نمیخوای یه بوس به من بدی،
نیکا:آقا شایان ارباب باشما حرف زد، ممن.دیدم محکم لبامو چسبید، با دست بهش ضربه میزدم،
دیانا:نیکا نیومد،از پنجره یه نگاه کردم،نیستکه،اع،اونه شایان چی میگه وای خدایا نیکاااا،اومدم نه،باید با..ید
نیکا:ولم ده،از خودم دورش کردم ،شایان کاریی که باز دیدم لبامو چسبید،،،،،،،
ارسلان:شایاننننننننننن،
دیانا:تو حیاط بودم داشتم میرسیدم به نیکا که ارسلان از در اومد
نیکا:با دیدن ،ارباب دلم خوش شدو هول دادم،
شایان،برگشتم،به آقا ارسلان،پسر عموی من،
ارسلان:از گردنش گرفتم ،من بهتتت هشدار دادم شایان،هشداررررر
دیانا:رفتم ،نیکار و بغل کردم و آوردم پیش خودم ،نیکا خوبی ،عزیزم
نیکا،ار..ه.ار.س.لان.چجوری اوم.د
دیانا:من زنگ زدم از نصفه را برگشت،
ارسلان:میفهمی چیکار میکنی
شایان باشع ،اگه نیکا رو نمیدی پس یه چیزی میخوام در عوضش
ارسلان:با حرص گفتم،بگووپ
شایان:دست اشارمو بردم نشونه اون دختر دیانا،لونم نازه چطوره
ارسلان: نکاه کردم دیدم دستش سمت دیانا هست از تو مث یه آتیش بودم با چشم که ازش آتیش میبارید به شایان نکاه میکردم
دیانا؛م.نن.م.نه نه من نمیخوام ،ارباب خواهش میکنم🥺
بچه ها،ساعت 6سه تا پارت میزارم
۸۷.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.